مرجع کد و ابزار وب

ابزار ساخت کد پاپ آپ نیو تب

ناگفته هایی از زندگی اولین شهید هستهای - ان شـــــــــــــــــــــــــــــاء الله
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

91/1/19
10:9 عصر

ناگفته هایی از زندگی اولین شهید هستهای

بدست عبدالله در دسته ناگفته هایی از زندگی اولین شهید هسته‌ای

به گزارش مشرق، منصوره کرمی، همسر شهید علیمحمدی در گفت‌وگو با خبرگزاری دانشجو، بخشی از خاطرات این استاد شهید را بازگو کرد.

 
 نحوه آشنایی

 

برادرم در ستاد انقلاب فرهنگی و عضو گروه شیمی و دکتر علیمحمدی دوست صمیمی ایشان و عضو گروه فیزیک بود. وقتی علیمحمدی فهمیده بود که برادر من خواهر دارد اجازه گرفت و برای خواستگاری آمدند. فاصله عقد و عروسی ما تقریبا 18 روز شد؛ چرا که ایشان خیلی عجله داشت و می‌گفت از برادرتان خجالت می‌کشم.

 

از برادرت خجالت می کشم!

 

بعد از بله‌برون به دعوت خانواده ایشان به منزل‌شان رفتیم و در حین بازدید از طبقه‌ای که قرار بود بعد از ازدواج منزل ما باشد، ایشان دفترچه پس‌انداز بانکی خود را به من نشان داد و گفت من 50 هزار تومان بیشتر پول ندارم و برنامه‌ام این است که این مقدار را نیز خرج نکنم چرا که دوست ندارم در مواقع لزوم و نیاز دستم جلوی کسی دراز باشد و ایشان این روند میانه را همواره در زندگی ادامه می‌داد.

 

زیست شناسی!

 

از خصوصیات دکتر پافشاری ایشان بر روی مسائلی بود که نمی‌دانستند و تا آنجا که می‌شد روی کشف مسائل مختلف تاکید می‌کردند. یادم هست یک سال دانشگاه تهران رشته میکروبیولوژی یا شبیه آن را تاسیس کرده بود و به دکتر گفته بودند که فیزیک آنها را درس دهد. ایشان به من گفتند در بچه‌های فامیل کسی را سراغ نداری که رشته‌اش تجربی باشد، گفتم برای چه، گفتند می‌خواهم زیست بخوانم. من تعجب کردم و پرسیدم فیزیک به زیست چه ربطی دارد؟ ایشان گفتند رشته دانشجویان تجربی بوده و من باید بدانم آنها چه خوانده‌اند تا بتوانم درس‌ها را بهتر تدریس کنم. پس از این قضیه توانستیم از فامیل کتاب‌های زیست را تا دوره پیش دانشگاهی تهیه کنیم و دکتر همه را مطالعه کرد و بخش‌هایی را که نمی‌دانست از دوستان پزشکش می‌پرسید.

 

استادان کلافه!


یکی از دوستان دکتر در دوره لیسانس می‌گفت مسعود جزو دانشجویانی بود که استاد را خیلی اذیت می‌کرد و تا درس را کامل نمی‌فهمید از کلاس بیرون نمی‌آمد.

 

من اهل این حرف ها نیستم


دکتر بی‌نهایت نجیب و خجالتی بود و من اعتماد کامل به ایشان داشتم. یکبار از ایشان برای یک برنامه رادیویی دعوت شد و گفته بودند بچه‌هایی که مشکل فیزیک دارند تماس بگیرند و از دکتر بپرسند. در میان کسانی که تماس گرفته بودند خانمی بود که عنوان کرد خیلی به فیزیک علاقه دارم و سوالاتی از دکتر پرسیده بود که دکتر بعدها به من گفت که فهمیدم این خانم چیزی از فیزیک نمی‌داند.

 

بعد از برنامه مسئولان رادیو به دکتر گفته بودند خانمی اصرار دارد که حتما با شما صحبت کند. بعد از صحبت کردن با دکتر آن زن گفته بود می‌خواهم بیایم و شما را ببینم، دکتر گفته بود من دانشکده هستم بیایید آنجا، اما آن خانم گفته بود نه جای دیگری قرار بگذاریم و دکتر به من گفت که بعد از این حرف وی را پشت تلفن دعوا کرده و گفته من اهل این حرف‌ها نیستم.

 

غیبت نه!


روی راستگویی خیلی پافشاری می‌کردند و بسیار صداقت داشتند مثلا اگر از موضوعی خوششان نمی‌آمد سریعا ابراز می‌کردند و همیشه توصیه‌شان به من این بود که اگر از موضوعی ناراحت می‌شوی به طرف مقابلت بگو چرا که ناراحتی در دلت نمی‌ماند و جلوی غیبت و کینه گرفته می‌شود.


وقتی طولانی مدت با تلفن صحبت می‌کردم و ایشان در خانه بودند بعد از تلفن به من تذکر می‌دادند که صحبت‌هایت را کوتاه کن تا به غیبت نرسد و اگر من قبول نمی‌کردم می‌گفتند آخر مرا جهنمی می‌کنی!

 

جای من خوب است


من از ایشان خواب‌های مختلفی دیدم. یکبار دیدم که ما در خانه با لباس مشکی نشسته‌ایم و عزادار ایشانیم. دکتر آمدند داخل خانه و وارد حال شدند. در آن جمع کسی جز من ایشان را ندید، با خوشحالی از جا پریدم که بروم سراغ ایشان اما قبل از آنکه من برسم ایشان به سمت حیاط رفتند، بلند فریاد زدم کجا، تو نبودی و حالا هم که آمدی داری می‌روی گفت آمده‌ام فقط یک چیز به تو بگویم و بروم و آن این است که خیالت از من راحت باشد، جای من خوب است و اینقدر برای من بی‌تابی نکن و بعد از آن خواب آرامش بسیاری پیدا کردم.


بار دیگر در خواب دیدم که من در شرایط بدی هستم (چیزی شبیه به زلزله) و همه چیز در حال ویران شدن است در آن موقع پدرم که ایشان سال 80 فوت کرده‌اند را در خواب دیدم که آمدند و گفتند مسعود خان مرا فرستاده که شما را از اینجا ببرم. پدرم دست من، مادر و بچه‌ها را گرفت که ببرد و گفت جایی که مسعود برایتان در نظر گرفته می‌رویم. من گریه می‌کردم و باورم نمی‌شد و می‌گفتم که خیلی بدبخت شده‌ام. یکی از دوستان همسرم که در قید حیات هستند و همراه پدرم بودند به من گفتند حاج آقا راست می‌گویند و مسعود ما را فرستاده تا شما را به جای امنی ببریم و اگر باور نمی‌کنید شماره ایشان را بگیرید و با وی صحبت کنید. من در خواب با مسعود تماس گرفتم و ایشان پشت گوشی به من گفتند تو چرا اینقدر ناآرامی می‌کنی، من هوای شما را دارم و خیالت راحت باشد.

 

جهت قبله 180 درجه متفاوت است


من شدیدا به همسرم تکیه داشتم و در مسائل اساسی زندگی به ایشان معتقد بودم. یادم هست زمانی که برای حج واجب در مکه بودیم مسئول هتل به ما جهتی را برای قبله نشان داد و چون در روز اول شرایط خواندن نماز جماعت را نداشتیم در اتاق نماز را فرادا خواندیم (در حج واجب خانم‌ها و آقایان از هم جدا بودند). عصر که من همسرم را دیدم از من پرسید شما نمازت را به کدام طرف خوانده‌ای و وقتی من جهت را نشان دادم گفتند اشتباه است و جهت قبله 180 درجه متفاوت است و از من خواستند نمازم را قضا کنم و به هم اتاقی‌هایم نیز بگویم. زمانی که به سایر هم اتاقی‌هایم گفتم یکی از خانم‌ها نیز گفت بر اساس شناختی که من از دکتر دارم ایشان درست می‌گویند و خوب در طول سفر هر دفعه که ما نماز می‌خواندیم همه ما را چپ چپ نگاه می‌کردند.

 

نزدیک انجام اعمال اصلی حج که شد دکتر رفت و به حاج‌آقا گفت من هر چه گفتم شما قبول نکردید بروید مسجد نزدیک هتل و قبله را ببینید که حاج آقا بعد از رفتن به مسجد آمدند و گفتند سمت قبله اشتباه است و دکتر درست گفته و از بقیه خواستند که نماز حدود 20 روز گذشته را قضا کنند.

 

موبایلم را پنهان کن


قبل از شهادت ایشان برای دکتر اتفاقات مختلفی افتاد که نشان می داد ایشان در معرض خطر است. بطور مثال؛ مرداد سال 87 که عمره رفته بودیم دختر خواهرم و دختر خودم نیز همراه ما بودند. یک بار که زیر چراغ مهتابی سبز که معمولا ایرانی ها آنجا قرار می‌گذارند قرار گذاشتیم، وقتی مسعود آمد به من با احتیاط گفت مرد عربی تمام مدت با دوربین از ایشان فیلمبرداری می‌کرده و از من خواست که مراقب خود و دخترها باشم و موبایلشان را نیز به من دادند که پنهان کنم. وقتی برگشتیم ایران از ایشان پرسیدم قضیه را خبر داده‌اید؟ گفتند بله. اما بعدا شنیدیم که آنها فکر کرده بودند دکتر خیالاتی شده است.


تهدیدات منافقین

 

شهریور سال 88 یک روز صبح بعد از رفتن دکتر، آقایی به من زنگ زد و خیلی گرم و صمیمانه صحبت کرد طوری که من فکر کردم از دوستان دکتر هستند و به من گفتند که از دفتر دکتر رهبر تماس می‌گیرند، ایشان با دکتر کار فوری دارند و هر چه تماس می‌گیرند ایشان از دفتر جواب نمی‌دهند و لطفا شماره موبایل‌شان را بدهید. اتفاقا آن روز من از دکتر نپرسیده بودم که کجا می‌روند و شماره موبایل را دادم. عصر که دکتر آمدند از ایشان پرسیدم که آیا دکتر رهبر با شما تماس گرفته‌اند؟ ایشان گفتند که من از صبح دفتر دکتر رهبر بودم و من قضیه صبح را تعریف کردم و ایشان به من گفتند که کار منافقین بوده.


کسی بالای سرم ایستاده و می‌خواهد مرا بکشد

 

ماه رمضان آن سال سریالی از تلویزیون پخش می‌کرد که در تیتراژ آن فردی هر صبح با این حال از خواب بیدار می‌شد که فرد دیگری اسلحه‌ای را به طرفش گرفته و می‌خواهد شلیک کند. در یکی از افطارها که ما منتظر شروع فیلم بودیم دخترم گفت که این وضعیت بسیار وحشتناک است و دکتر برای نخستین بار اتفاقی گفت باور می کنید من تاکنون چند بار چنین خوابی را دیده‌ام که کسی بالای سرم ایستاده و می‌خواهد مرا بکشد.


روی پای خودت بایست

 

دکتر معتقد بود من باید بتوانم تمام کارهای مورد نیازم را در خارج از خانه انجام بدهم. نمونه آن در سال 72 بود که یک روز با وجود بنایی در خانه و تنها بودن دختر کوچکم مرا مجبور کرد که با وی بیرون بروم. از ایشان پرسیدم که کجا می‌رویم؟گفت می‌خواهم تمام حساب‌هایم را مشترک کنم. من به ایشان گفتم چه عجله‌ای است؟ ایشان گفت که بعضی از کارها هست که من نمی رسم انجام دهم و شما باید پیگیری کنید و من گفتم به هیچ عنوان اهل انجام کارهای بانکی نیستم. اما ایشان به من اجبار کرد و الان که می‌توانم برخی از کارها را انجام دهم دعایش می‌کنم که مرا از دیگران بی نیاز کرده است.


با وجود آنکه من در خانه بودم ایشان مرا مقید می‌کرد که مطالب مختلف و کارهای متفاوت را بیاموزم. برای نمونه مثلا هر گاه که ایشان پای رایانه می‌نشست مرا مجبور می‌کرد که کارهایی را که می‌خواهد انجام بدهم و معتقد بود اگر زنان ایرانی از کارهای «خاله‌زنکی» دست بردارند به طور مطلوب پیشرفت خواهند کرد. حتی ایشان خود برای من دفترچه کنکور گرفت و مرا مجبور کرد که لیسانس بگیرم.

 

همیار خانه


خیلی مراعات مرا در خانه می‌کرد. زمانی که پدرم فوت کرد، من دچار افسردگی شدید شده بودم و نزدیک به یک سال تمام در خانه هیچ کاری نمی‌کردم اما ایشان کمی زودتر خانه می‌آمد و به برخی امورات رسیدگی می‌کرد و مرا بیرون می‌برد، آن سال سفرهای متعددی با ایشان رفتیم. در موقع امتحانات دانشگاه نیز مهمانی‌ها را تعطیل می‌کرد و در پختن غذا و نگهداری از بچه‌ها خیلی مرا کمک می‌کرد.

 

وقتی کاری را شروع می‌کنید باید تا انتها پای آن بایستید

 

در پروژه سزامی، ایران چند نماینده دارد که البته نمایندگان اصلی شهیدان علی‌محمدی و شهریاری بودند. سال آخر قبل از شهادت همسرم، شهید شهریاری بر اساس احتمالات مختلف از جمله ترور که برای ایشان وجود داشت به جلسه گروه نرفت و همسر من و چند نفر دیگر راهی اردن شدند. شب قبل از حرکت مسعود رنگش پریده و نگران بود. به او گفتم همه برای سفر خارج ذوق می‌کنند اما تو قیافه‌ات گرفته است و کاش من جای تو بودم. ایشان گفتند به خدا راضی بودم که نروم و می‌ترسم که باز نگردم  اردن همسایه اسرائیل است و برای آنها هیچ کاری در اردن نیست که نتوانند انجام دهند. من از ایشان خواستم که نروند اما گفتند وقتی کاری را شروع می‌کنید باید تا انتها پای آن بایستید. ایشان رفتند و من از دکتر خواسته بودم وقتی رسیدند تماس بگیرند اما زمانی که به اردن رسیده بودند تمام موبایل ها قطع شده بود. یکی از دوستانشان به نحوی با شرکتش تماس گرفته و گفته بود شماره هتل را به خانواده اعضای گروه بدهند و زمانی که من زنگ زدم و با ایشان صحبت کردم خیالم راحت شد.

 

رابطه با شهریاری و عباسی


ما با خانواده شهید شهریاری و دکتر عباسی رابطه گرم و صمیمانه داشتیم و حتی روز سیزدهم فروردین را نیز با یکدیگر بیرون می‌رفتیم. البته بعد از شهادت دکتر همچنان این رابطه برقرار است.

 

تا چند وقت پس از شهادت مسعود بنا به دلایل امنیتی کسی به خانه ما نمی آمد.حتی شهید شهریاری مجبور شد منزلش را عوض کند. به نحوی ناراحتی دخترم از این تنها ماندن به شهید شهریاری رسیده بود. ایشان در دانشگاه از دوستانشان پرسیده بودند که آیا کسی به خانه شهید علیمحمدی رفته؟ گفته بودند نه و ایشان با ناراحتی گفته بود اگر من نیز شهید شوم خانواده ام را تنها می گذارید؟!

 

شهادت دکتر شهریاری

 

زمانی که خبر شهادت دکتر شهریاری را شنیدم حال من مانند روزی بود که خبر شهادت مسعود را به من دادند. روز تشییع پیکر شهید شهریاری هر کدام از مسئولان را که می‌دیدیم با آنها دعوا می‌کردم که فکر می‌کنید امثال مجید و مسعود آسان به دست آمده‌اند که راحت می‌نشینید تا هر 10 ماه یکبار یکی از این سرمایه‌ها را ترور کنند. واقعا فکر می‌کنم حداقل بیست سال طول بکشد تا چنین افرادی جایگزین شوند که توانمندی و تعهد داشته و حاضر باشند جانشان را در این راه بگذارند.

 

امنیت دانشمندان

 

یکی از موضوعاتی را که دوست داشتم خدمت حضرت آقا عرض کنم و نشد مسئله امنیت دانشمندان کشور است. اگر چه آنها راه خود را انتخاب کرده‌اند اما خانواده‌هایشان هر روز می میرند و زنده می‌شوند و این به لحاظ روحی بسیار صدمه‌زننده است که هر روز صبح در حالی با همسرت خداحافظی کنی که نمی‌دانی آیا بار دیگر وی را خواهی دید یا نه. مثلا در قضیه همسرم اگر به آن چند دفعه‌ای که احساس خطر کرده بود توجه می شد شاید این اتفاق رخ نمی‌داد. من به آقایان گفتم که اگر برای شهید علی‌محمدی محافظ می‌گذاشتید این اتفاق نمی‌افتاد و آنها گفتند دکتر قبول نمی‌کرد و خوب من گفتم می‌توانستید دورادور مراقب ایشان باشید.


به من گفتند که آن موتور حاوی بمب را نزدیک به بیست روز آورده و برده‌اند و مسلما اگر خانه تحت نظر بود به این قضیه شک می‌کردند. گفتند که اگر منزل شما ریموت کنترل داشت این اتفاق نمی افتاد و من گفتم آیا همسر من یک میلیون تومان نمی ارزید که این وسیله را بیاورید و نصب کنید؟