مرجع کد و ابزار وب

ابزار ساخت کد پاپ آپ نیو تب

عبدالله - ان شـــــــــــــــــــــــــــــاء الله

92/4/18
2:12 عصر

ماجرای جالب مسلمان شدن یک منکر خدا

بدست عبدالله در دسته

 کم‌تر از 6 ماه پیش بود که «روبن» استرالیایی در اولین روز ماه رمضان 1433 شهادتین را بر زبان جاری کرد و مسلمان شد.

 

 

روبن تازه مسلمان

ماجرای اسلام آوردن من، از زمانی که سال اول دانشگاه مشغول به تحصیل بودم، آغاز شد. در آن سال مشکلات بسیاری برای من اتفاق افتاد. والدینم از هم جدا شدند و از لحاظ روحی تحت فشار بودم. اتفاقات تلخ آن سال باعث به وجود آمدن چراهای بسیاری در ذهن من شد. یکی از اساسی‌ترین چراها این بود که چرا به دنیا آمده‌ام؟ هدفم از زندگی چیست؟ والدینم مرا یک ملحد بار آورده بودند، از زمان کودکی به من گفته بودند که خدا و قیامت وجود ندارند، پس از مرگ زندگی دیگری وجود ندارد، اما با این حال همیشه در وجودم احساس خلأ می‌کردم و در پی جست‌وجوی حقیقت بودم.

اولین کاری که کردم تحقیق در مورد دین میسحیت بود. جنبه‌های مختلف مسیحیت از جمله مسائلی در مورد غسل تمعید، کشیش‌ها، مذهب کاتولیک و اصول کلی اعتقادات مسیحیت را مورد بررسی قرار دادم و هر زمان که برای پرسیدن سؤالاتم به کلیسا مراجعه می‌کردم، کشیش‌ها بدون اینکه برای جواب سؤالات من به کتاب انجیل مراجعه کنند، تفسیر شخصی خود را به جای پاسخ به من ارائه می‌دادند. هر کشیش تفسیر متفاوتی در مورد سؤال من داشت.

تقریبا از این جست‌وجوها و تحقیقات ناامید شده بودم تا اینکه یک روز یکی از دوستان مسیحی‌ام از من پرسید که تا به حال در باره کدام ادیان تحقیق کرده‌ام، من در پاسخ به او گفتم که در مورد ادیان مسیحیت، یهودیت، بودیسم، و هندوئیسم تحقیق کرده‌ام، اما هیچ کدام از این ادیان آن دینی نبودند که من به دنبالش می‌گشتم. او گفت در مورد اسلام چطور؟ من از حرفی که زد تعجب کردم و گفتم اسلام؟ نه من هرگز در مورد اسلام تحقیق نخواهم کرد، چون که مسلمانان تروریست و دیوانه هستند.

روز بعد از این گفت‌وگو کنجکاو شدم تا در مورد دین اسلام هم تحقیق کنم، به همین منظور وارد یکی از مساجد شهر شدم، شخصی را در حال نماز خواندن دیدم، بدون اینکه کفش‌هایم را از پایم در بیاورم به داخل رفتم و مقابل او که در حال سجده بود ایستادم، با اینکه چیزی از حالات و حرکات او متوجه نمی‌شدم اما به دقت مشغول تماشای او شده بودم، تا اینکه روحانی مسجد به سمت من آمد. باید اقرار کنم که آن زمان به دلیل دید بسیار منفی که درباره اسلام و مسلمانان داشتم، تصور می کردم که امروز آخرین روز زندگی من است اما تمامی این تصورات زمانی که « ابو حمزه» روحانی مسجد با خوشرویی به استقبالم آمد رنگ باخت.

ابو حمزه مرا به داخل دفتر خود دعوت کرد. در آنجا سؤالات خود را در باره خداوند و دین اسلام می‌پرسیدم و او برخلاف کشیش‌ها جواب سؤالاتم را توسط قرآن می‌داد. هنگام خواندن قرآن تصور می کردم که کسی در حال راهنمایی و نشان دادن راه راست به من است. علاقه‌مند شدم تا بیشتر درباره قرآن و محتویات آن بدانم و برای همین منظور یک جلد قرآن از ابوحمزه قرض گرفتم.

آن شب، شب آرامی بود؛ من مشغول خواندن قرآن بودم. ناگاه خواندن قرآن را متوقف کردم و به خدا گفتم، خدایا من در آستانه مسلمان شدن هستم و به کتاب قرآنت ایمان آورده‌ام، اما برای دل گرمی و بیشتر شدن اعتقادم از تو یک نشانه می‌خواهم، سپس چشمانم را بستم و منتظر نشانه از سمت او شدم اما اتفاقی نیفتاد، گفتم خدایا تنها یک نشانه کوچک و دوباره چشمایم را بستم اما باز هم اتفاقی نیفتاد. سپس به صورت اتفاقی قرآن را باز کردم که به آیه‌ای به این مضمون برخوردم «ای کسانی که به دنبال نشانه‌اید، آیا ما قبلا به اندازه کافی به شما نشانه نداده‌ایم؟ به اطرافتان بنگرید، به ستارگان بنگرید، به خورشید بنگرید، به دریاها بنگرید، این‌ها نشانه‌هایی است برای اهل ایمان.»

صبح روز بعد که مصادف با روز اول ماه رمضان بود، به مسجد نزد ابوحمزه رفتم و شهادتین را گفتم. سپس برادران مسلمان حاضر در مسجد تکبیرگویان به استقبالم آمدند و تشرفم به دین اسلام را تبریک گفتند.

 منبع : فارس


92/4/18
1:46 عصر

مستند تروری دیگر در آمریکا(ویژه: شهادت مالکوم شباز)

بدست عبدالله در دسته

مستند تروری دیگر در آمریکا

 

http://mwfpress.com/vgli.5arct1a5vxz2cttbk..html


92/4/18
1:40 عصر

وقتی باربیام به دست من چادری شد

بدست عبدالله در دسته

وبلاگ سه روش نوشت: دیروز وقتی خاطره‌ای رو درین باره می خوندم از تدبیر ساده اما موثر یک مادر خردمند و مومن غرق شعف شدم که چطور یک تهدید به نام باربی رو برای فرزند خودش تبدیل به یک فرصت کردند.

خاطره رو با هم بخونیم:
عروسک باربی رو وقتی کلاس سوم بودم شناختم...
دست و پاش 90درجه کج و راست میشد و انگشتای ظریفی داشت..
و این برای من که عاشق چیزهای کوچولو و ظریف (مث خونه کوچیک،ماشین کوچیک) بودم رویا بود...
خونه یکی از دخترهای افه ای فامیل بودیم
که برای آب کردن دل من ، کمد باربی هاشو بهم نشون داد...

باباش وقتی سفرهای دریایی میرفت یکی از اینا رو براش می آورد... عید اون سال مامانم بعد از اصرار فراوان برام یکی از اونا رو با تمام وسایلش خرید.... اون سال من به تکلیف رسیده بودم و باربی من لباس درست و حسابی نداشت....مامانم قاطیِ بازی کردن من میشد و میگفت آخه اینکه اینطوری نمیتونه بره بیرون...
و براش یه شلوار و چادر نماز و یه چادر مشکی دوخت با مقنعه....
فکر میکنید چی شد؟
زانوهای باربی ام شکست....

چون با من نماز میخوند و من وقت تشهد برای اینکه روی دو زانو بشینه زانوهاشو تا ته خم میکردم...

و طبعا یک باربی آمریکایی عادتی به دو زانو چهار زانو نشستن نداره و اصلا خمی زانوهاش تا این حد طراحی نشده....

من بعد از اون 5 -6 تا باربی دیگه خریدم و همشون بعد از دو روز زانو نداشتند...

داشتم فک میکردم چقد تحت تاثیر این عروسک بودم؟
مامانم یه کاری کرد که من فک کنم بازیه
ناخناشو با هم کوتاه کردیم چون میرفت مدرسه

لاکاشو پاک کردیم...
موهاشو بافتیم
مث خودم چادر سرش کردم

و نماز جمعه هم میرفت...
مامانم خیلی ساده نذاشت من مث باربی بشم چون باربی مث من شد...


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >